نفس نفس زنان به سمت حیاط رفتم ، وای چه فشاری بخوره الان کوهیار جون! حقشه مرتیکه روان پریش
وای گوشیمو لو نده؟؟ نه بابا جرعتشو نداره ، اگه به مدیر بگه باید با چرخای ماشینش خدافظی کنه
هه اسکل فک کرده منو از کلاس پرت کنه بیرون میشینم الان غصه میخورم!! کور خوندی کوهی جون من ضد افسردگیم هاها
گوشی به دست رفتم پشت درختا تا کسی منو نبینه
تصمیم گرفتم تا آخر کلاس تو اینستا بچرخم و عشقوحال کنم...
یک ساعتی سرم تو گوشیم بود که با شنیدن صدای زنگ, فوری گوشیمو انداختم تو کیفم و سیخ ایستادم
آوا که از قضا دختر خالمم بود داشت با چشم دنبالم میگشت که بعد از پیداکردنم دستی برام تکون دادو خودشو بهم رسوند
کنارم نشست و مثل خروس بی محل شروع کرد نطق کردن:
+ وای دهنت سرویس رستا! آقا معلم حسابی از دستت کفری بود
شونه ای بالا انداختمو با بی قیدی گفتم:
_ خب به کیفم , چیکارکنم الان؟؟
+ احمق اخراجت میکنه ها!
_ اخراج؟ از روی کره زمین محوش میکنم مرتیکه رو ، بعدشم مگه اون مدیره؟ فقط یه معلم دون پایس
آوا خواست چیزی بگه که یکی از بچها بدو بدو به سمتمون اومدو گفت:
+ کاظمی ناظم گفت بیای دفتر
آوا با آرنج کوبید به پهلوم و آروم زیر گوشم گفت:
_ بفرما خانوم! گاوت زایید
مثل خودش آروم لب زدم:
_ هیش خفه شو آوا ، بیا کیفمو بگیر ببر تو کلاس ، مراقب باش گوشیم توشها
+ باشه برو
از جام بلند شدم و با مبصر کلاس که نوکر ناظم بود به سمت دفتر رفتم ، دختره چند تقه به در دفتر زدو درو باز کرد
+ خانوم آوردمش
ناظممون که بسی سگ اخلاق تر از همه بود گفت:
+ باشه میتونی بری ، درم ببند
دختره چشمی گفت و از دفتر زد بیرون
چشم چرخوندم که دیدم کوهیار سمت راست دفتر نشسته و داره چایی کوفت میکنه ، یه پوزخندیم رو لبش بود که انگار برد پیته
، خانوم ریاحی که دوسالی میشد ناظممون بود خط کش چوبیشو تو هوا تکون داد و با اخم گفت:
+ کاظمی چرا باز دفتری؟؟
_ وا خانوم خودتون صدام زدین که
+ زبونتم که درازه ، آقای زارعی چی میگه؟؟ باز بی ادبی کردی تو کلاس؟